محل تبلیغات شما
روز اولی که پامو گذاشتم تو پانسیون بیمارستان خیلی

 خوشحال بودم.راه سرسبز و پرپیچ و خم که کمتر از ۳

دقیقه با لیبر فاصله داشت.یک هفته باید تو پانسیون

 میموندم و این برای من که تاحالا خوابگاهی نبودم

 سنگین بود.گفتم یه کم بچه های پرستاری رو از

 یکنواختی در بیارم.پیشنهاد احضار روح دادم از اون موقع

 همه بهم با ترس و لرز نگاه میکردن غیر از ۳ نفر که در

 حالت ویبره پیشنهادم رو قبول کردند.الهه هم برای

 اینکه کم نیاره تو جلسه شرکت کرد.شبی که قرار شد

 احضار کنیم ۲ تا از پرستاریا رفتن اعزام و موندیم ۳ نفر

 تو پانسیون.ساعت ۱۱ نشستیم سر لوح احضار و از

 ارواح آقاجون و مامان جون خودمون تا روح ابوعلی سینا

 و هیتلر و همه رو صدا زدیم.از بس حمد و سوره خوندیم

 فکمون قفل شده بود.الهه خسته شد و گفت روح

 سرگردان صدا کن.حالا از اون اصرار و از من انکار .آخر

سر راضی شدم و گفتم : هر روحی در این مکان حضور

 داره بره روی کلمه بله!( این بار حالشو نداشتیم حمد

 و سوره بخونیم دیگه) یه دفه دایره شروع به حرکت کرد

 و رفت وایساد روی بله.الهه از ترس داشت چشاش از

حدقه میزد بیرون با صدای بلند گفتم سلام! رفت رو

کلمه جن!! بازم سلام کردم و باز همونجا ایستاده بود.

من ـ تو واقعا جن هستی؟

جن ـ بله

 

م ـ پس میای با هم خداحافظی کنیم؟

ج ـ خیر.

م - جن کافر یا مسلمون؟

ج - کافر

درحالیکه داشتم به خودم و الهه فحش میدادم و نفرین

 میکردم که چرا روح سرگردان صدا زدیم گفتم:

م - بنابر این حاضری به سوالای ما جواب بدی؟

ج ـ بله.

م ـ چند تا مریض الان تو زایشگاه هست؟

ج - ۳ تا (درست گفت)

م - من چه سالی ازدواج میکنم ؟

ج - ۱۳۹۲(این موردو نمیدونم درسته یا نه ایشالا درست

 نباشه)

م - حالا بیا دیگه با هم خداحافظی کنیم

ج - خیر

م - باید خدافظی کنیم

ج - خیر

پرسیدم اسمت چیه؟ جنه گفت : کبار

م - چه اسمی!چقدر مسخره خیلی خب بگو من

 چطوری میمیرم؟

ج - سکته!

م - چه سالی؟

ج - ۱۴۲۱(یعنی من میشه ۵۳ سالم!)

م - ما آدمای خوبی هستیم؟

ج - خیر

م - چرا ؟!

ج - احضار ما!!!!!

من بازم ازش خواستم خدافظی کنیم و اون امتناع

 میکرد.حسابی گیج بودم به.خوردن افتاده بودم.الهه

 هیچی نمیگفت اون یکی هم که داشت از حال میرفت.

هممون شروع کردیم آروم بسم الله گفتن ولی اینقدر

 قوی شده بود که دایره رو مرتب این طرف اون طرف

میبرد و خدافظی نمیکرد.ذست راستم که روی دایره بود

 یخ کرده بود و داشت میلرزید تموم انرژیشو داشت از من

 میگرفت لامذهب! تو همین حال زار و نزار بودیم که

یکی از بچه های اتاق عمل که حافظ قرآن هم بود از راه

رسید و شروع کرد به مسخره کردن ما. من این شکلی

شده بودم بهش گفتم برو قرآنو بردار بیار.اولش

فکرکرد داریم مسخره بازی در میاریم بعد که قیافه منو

دید() رفت که قرآنو بیاره . جنه دیوونه شده بود دایره

 رو هی میبرد این طرف اون طرف.فحش میداد میگفت:

 گم شید ! بمیرید! خفه شید!

م - خودت گم شو!

قرآنو آورد و نشست.چشامو بستم و یه لحظه از خدا

خواستم کمکم کنه چون اگه اتفاقی میافتاد من

مسئولش بودم. یه چیزی تو ذهنم گفت سوره جن!

دایره همینطور میچرخید و به ما فحش و ناسزا میگفت.

 دست من رو هم با خودش این ور و اون ور میکشید.

 دیگه دستم کاملا بیحس شده بود.  به دختره گفتم

سوره جنو باز کن وبلند شروع کن به خوندن.اونم شروع

 کرد.

جنه : نخون!

من : میخواد بخونه.

ج -۶۶۶  ( قابل توجه کسایی که معنی این عددو

 نمیدونن این عدد عدد شیطانه)

م - باید خدافظی کنی وگرنه ادامه میده.

جن - خداحافظ!

دایره رفت روی خداحافظ و دیگه ت نخورد. قیافه ما

سه نفر این شکلی شده بود

اون شب تا ساعت ۳ فقط قرآن خوندم و از این کار توبه

 کردم.فرداش یکی بچه ها توی جوشن دیده بود " کبار

 یعنی بزرگان! "

یه پست متفاوت و نسبتا طولانی درباره احضار ٍ...

روز دوم از سفر به مالزی

م ,ج ,اون ,ـ ,گفتم ,هم ,شده بود ,ج خیر ,و از ,خیر م ,از من

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کوتاه کننده لینک وان دا